کد مطلب:288434 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:225

چگونگی ولادت با سعادت مهدی آل محمد
شیخ صدوق در كمال الدین، كلینی در كافی و شیخ طوسی در كتاب الغیبه با الفاظ مشابه و نزدیك به هم از بشر بن سلیمان برده فروش كه از نسل ابوایوب انصاری و یكی از دوستان امام دهم و یازدهم، و همسایه ایشان در سامرا بود، روایت می كند كه گفت: مولایم ابوالحسن هادی علیه السلام مسائل بنده فروشی را به من آموخت من جز به اجازه ایشان خرید و فروش نمی كردم و از موارد شبهه ناك اجتناب می ورزیدم تا اینكه شناختم در این باره كامل شد و فرق بین حلال و حرام را به خوبی دریافتم. شبی كافور خادم به نزدم آمد و گفت: مولای ما ابوالحسن علی بن محمد عسكری تو را فراخوانده است. من خدمت ایشان رسیدم، به من فرمود: ای بشر، تو از اولاد انصار هستی، ولایت ائمه پیوسته میان شما بوده و فرزندانتان ان را به ارث می برند. شما مورد اعتماد ما اهل البیت هستید. من می خواهم تو را به فضیلتی مشرف گردانم كه بدان بر دیگر شیعیان در دوستی - به ما خاندان - پیشی جوئی - تو را - به سری آگاه گردانم و برای خرید كنیزی به تو ماموریت دهم. آنگاه نامه ای به خط رومی نوشت و آن را با مهرش ممهور نمود و به همراه دویست و بیست دینار به من داد و فرمود: اینها را بگیر و به بغداد برو و در ظهر فلان روز در معبر رود فرات حاضر شو. چون كشتی های حامل اسراء نزدیك شوند، بیشتر خریداران كه



[ صفحه 31]



فرستادگان اشراف بنی عباس و جمعی از جوانان عرب هستند، دور آنها را می گیرند. پس در این موقع عمر بن یزید برده فروش را در تمام روز از دور زیر نظر گیر، تا اینكه كنیزی به اوصاف چنین و چنان كه دو پارچه لباس حریر پوشیده و روی خود را مستور می دارد و از دسترس خریداران حفظ می نماید، برای فروش بیرون آورد. تو می شنوی كه او از پس پرده نازكی به زبان رومی می نالد. بدان كه او برهتك پوشش خود تاسف می خورد و ناله می زند. یكی از خریدارها می گوید: من او را به سیصد دینار می خرم زیرا كه عفتش رغبت مرا به وی زیاد نموده است. در جوابش به زبان عربی می گوید: اگر در لباس سلیمان بن داود و كرسی سلطنت او جلوه كنی، من به تو رغبتی ندارم پس بیهوده مال خود را تلف مكن. برده فروش می گوید: چاره چیست من مجبورم تو را بفروشم.. آن كنیز گوید كه چرا عجله می كنی، باید در انتظار خریداری باشی كه قلب من به او و وفا و امانت وی آرام گیرد. در این هنگام نزد بنده فروش برو و به او بگو: من همراهم نامه سربسته یكی از اشراف هست كه آن را به خط رومی نوشته و كرم و وفا و شرافت و سخاوت خود را در آن وصف نموده است. نامه را به او نشان ده تا در آن نظر افكند و در اخلاق نویسنده آن اندیشه نماید. اگر به او مایل شد و وی را پسندید، و تو نیز راضی شدی، من وكیلم كه او را بخرم.



[ صفحه 32]



بشر گوید: تمام دستورات آقایم ابوالحسن علیه السلام را انجام دادم. چون نگاه كنیز به نامه افتاد، بشدت گریست. آن گاه به برده فروش گفت: مرا به صاحب این نامه بفروش. سپس سوگند شدید یاد نمود كه اگر از فروش به صاحب نامه خودداری نماید، خود را خواهد كشت. من مدتی در مورد بهای او با فروشنده گفتگو كردم تا به همان مبلغی كه امام به من داده بود، راضی گشت. پس درمها را به وی دادم و كنیز را با روی شاد و خندان از او گرفتم و وی را به حجره ام در بغداد بردم. چون به آنجا رسیدیم، وارد شد ونامه امام را از جامه اش بیرون آورد و بوسید. آن را روی دیدگان و گونه هایش می كشید و بر بدن خود می مالید. به او گفتم: عجبا، تو نامه ای را می بوسی كه نویسنده اش را نمی شناسی گفت: ای درمانده كم معرفت به مقام اولاد پیامبران، گوش به من ده و دل سوی من دار. من ملیكه دختر یشوعا، پسر قیصر پادشاه روم هستم. مادرم از فرزندان حواریین است كه نسبش به شمعون وصی حضرت مسیح علیه السلام می رسد. بگذار برای تو داستان عجیبی را نقل كنم: جدم قیصر می خواست مرا در سن سیزده سالگی به ازدواج برادر زاده اش در آورد، در قصرش سیصد نفر از نسل حواریون و كشیشان و رهبانان، هفت صد نفر از اشراف و بزرگان و چهار هزار تن از فرماندهان لشگر و سران عشایر را گرد آورد. آن گاه تخت زیبائی كه آراسته به انواع جواهرات قیمتی بود، بر روی چهل پایه مستقر نمود. چون برادر زاده اش بر بالای تخت قرار گرفت، صلیبها را بر افراشتند و اسقف ها به دعا برخاستند و انجیلها را گشودند. به یكباره صلیبها از بلندی به زمین فرو ریختند و ستونهای تخت از جا در رفتند. آنكه بر بالای تخت نشسته بود، سر نگون شد و بیهوش گردید. رنگ رخسار اسقف ها دگرگون شد و اندامشان به لرزه در آمد. اسقف اعظم به جدم گفت: پادشاها، ما را از



[ صفحه 33]



ملاقات این امور منحوس كه نشانه زوال این دین است، معاف بدار. جدم نیز به شدت این را به فال بد گرفت و به كشیشها گفت: پایه ها را بر پا كنید و صلیب ها را بالا ببرید و برادر این بخت برگشته و بیچاره را بیاورید تا این دختر را به وی تزویج نمایم، تا نحوست وی را به سعادت این دفع كنم. چون چنین كردند، همان پیشامد قبلی تكرار شد. مردم پراكنده گردیدند و جدم پریشان و اندوهناك برخاست. اما من در همان شب خواب دیدم كه حضرت مسیح و شمعون و جمعی از حواریون در قصر جدم جمع شدند و در محلی كه جدم تخت و بارگاه را بر افراشته بود، منبری از نور نصب كردند كه بلندای آن سر به آسمان كشیده بود. حضرت محمد صلی الله علیه و آله، داماد و وصیش، و تعدادی از فرزندانش (ائمه علیهم السلام) داخل شدند، پس حضرت مسیح علیه السلام به پیشباز آمد و دست در گردن مبارك آن حضرت انداخت، حضرت محمد صلی الله علیه و آله فرمود: ای روح الله، من آمده ام تا از جانشین تو شمعون، دخترش ملیكه را برای این فرزندم خواستگاری نمایم. و با دستش به حضرت ابی محمد علیه السلام، فرزند صاحب همین نامه، اشاره نمود. حضرت مسیح علیه السلام نظری به شمعون افكند و گفت: شرافت به تو روی آورده، میان خود و آل محمد صلوات الله علیهم پیوند خویشاوندی برقرار ساز. گفت: موافقم پس حضرت محمد صلی الله علیه و آله بر فراز آن منبر رفت، خطبه عقد را خواند و مرا به ازدواج فرزندش در آورد. حضرت مسیح و فرزندان حضرت محمد و حواریون گواهی دادند. چون از خواب برخاستم، از بیم جان خود، این رویا را برای پدر و جدم نقل نكردم. سینه ام آكنده از محبت ابی محمد علیه السلام شد تا آنجا كه از خوردن و آشامیدن افتادم و به بیماری شدیدی دچار شدم. در شهرهای روم پزشكی نماند مگر اینكه جدم او را بر بالبینم حاضر ساخت وقتی كه مایوس گردید، به من گفت: ای نور چشمم، آیا به چیزی



[ صفحه 34]



میل داری؟ گفتم: ای جدم، اگر شكنجه را از سرای مسلمان كه در زندان تو بسر می برند برداری و بر آنها تصدق فرمائی، امید دارم كه حضرت مسیح و مادرش به من عافیت و سلامتی دهند. پس این كار را انجام داد. من در اظهار سلامتی خود جدیت نمودم و اندكی طعام خوردم. او خشنود گردید و اسیران را عزت و احترام كرد. بعد از چهارده شب، سرور زنان حضرت فاطمه سلام الله علیها را در رویا دیدم. همراه او، حضرت مریم و هزار حوری بهشتی بودند. حضرت مریم گفت: این سیده النساء مادر همسرت ابی محمد است، دامنش را بگیر و در پیشگاهش به زاری پرداز و از امتناع ابی محمد به دیدارت شكوه نما. من چنین كردم. او فرمود: فرزندم هیچ گاه به دیدار تو كه مشرك به خدا هستی، نمی آید. این خواهرم مریم است كه از دین تو بیزاری می جوید. پس شهادتین را بر زبان جاری ساز تا از طریق شرك خارج گردی چون شهادت به یگانگی خداوند و اقرار به رسالت خاتم الانبیاء را بر زبان جاری ساختم حضرت فاطمه مرا در آغوش گرفت. جانم معطر گشت. آن گاه فرمود: در انتظار دیدار با ابی محمد باش. چون شب آینده فرا رسید، ابی محمد علیه السلام را مشاهده نمودم. به وی گفتم: ای محبوب جانم، از من روی برتافتی پس از آنكه متوجه شدم معالجه جانم به دوستی و محبت توست. فرمود: عدم دیدار من به لحاظ شرك تو بود. اكنون كه اسلام آورده ای، هر شب مرا خواهی دید، تا اینكه خداوند مارا در عیان به هم رساند. پس دیدار وی از من قطع نگشت تا به امروز. بشر گوید، بدو گفتم: چگونه در خیل اسیران در آمدی؟ گفت: شبی ابومحمد علیه السلام به من گفت: جدت در فلان روز لشكری



[ صفحه 35]



به پیكار مسلمین می فرستد، تو نیز در حالی كه لباس خادمان در برداری، به آنان ملحق شو. واقعه چنان شد كه فرموده بود. من نیز چنان كردم. مسلمانان بر ما فائق گردیدند و امر من چنان شد كه شاهد هستی. در آن میان كسی اطلاع نیافت كه من دختر قیصر روم می باشم. پیر مردی كه من در سهم غنیمت به او تعلق یافتم، از اسمم پرسید. خود را معرفی نكردم و بدو گفتم: نرجس. گفت: این نام كنیزان است. بشر گوید، به وی گفتم: عجبا، تو از بلاد روم هستی و زبان عرب می دانی؟ گفتم (گفت): - بخاطر - محبت جدم بدان دست یافتم، او وسائل یاد گیری و آداب و معارف را برایم فراهم ساخت. زن مترجمی كه زبان عرب و فرنگ را خوب بلد بود، برگزید تا عربی را به من بیاموزد. بشر گوید: هنگامی كه بر مولایم ابی الحسن علیه السلام وارد شدم. امام به وی فرمود: گیف اراك الله عز الاسلام و شرف محمد و اهل بیته: چگونه خداوند عزت اسلام و شرف پیامبر و اهل بیتش را به تو نمایاند؟ - او - عرض كرد: چگونه وصف كنم برای شما ای فرزند رسول خدا كه تو بهتر از من می دانی امام فرمود: فانی احب ان اكرمك فایما احب الیك عشره آلاف درهم ام بشری لك بشرف الابد: مایلم به تو عنایتی كنم، كدام یك برای تو بهتر است: ده هزار درهم یا بشارت به عزت و شرف جاودانی؟



[ صفحه 36]



عرض كرد: بشارت به شرف را می خواهم. فرمود: فابشری بولد یملك الدین شرقا و غربا و یملا الارض قسطا و عدلا كما ملئت ظلما و جورا: بشارت باد تو را به فرزندی كه سیطره حكومتش شرق و غرب عالم را فرا گیرد، و زمین را پر از عدل و داد می نماید همان گونه كه از ظلم و ستم آكنده شده باشد. عرض كرد: این فرزند از كیست؟ فرمود: ممن خطبك رسول الله صلی الله علیه و آله و هل تعرفینه؟ از آن كی است كه حضرت رسول خدا صلی الله علیه و آله تو را برای وی خواستگاری نمود. آیا او را می شناسی؟ عرض كردم: آیا از آن هنگام كه به دست سیده النساء سلام الله علیها اسلام آوردم، شبی را بدون دیدارش بسر برده ام؟ پس - آن حضرت - فرمود: یا كافور ادع اختی حكیمه. ای كافور خواهرم حكیمه را بخوان. چون حكیمه وارد گردید، - حضرتش به او - فرمود: هاهیه. این همان است. حكیمه او را مدتی طولانی در آغوش گرفت و از دیدارش مسرور گشت. آن گاه



[ صفحه 37]



حضرت ابوالحسن علیه السلام به وی فرمود: یا بنت رسول الله خذیها الی منزلك و علمیها الفرائض و السنن فانها زوجه ابی محمد و ام القائم علیه السلام: ای دختر رسول خدا او را به خانه خود ببر و واجبات و سنتها را به وی بیاموز، كه او همسر ابی محمد، ومادر قائم است. علی بن حسین مسعودی در اثبات الوصیه لعلی بن ابی طالب علیه السلام گوید: راویان موثق از مشایخ حدیث برای ما روایت كرده اند كه نزدیكی از خواهران ابی الحسن علی بن محمد هادی علیه السلام جاریه ای بود به نام نرجس. در خانه اش تولد یافت و تحت نظر وی به رشد و كمال رسید. یكبار ابومحمد حسن عسكری علیه السلام وارد آن خانه شد. چون چشمش به او افتاد، در شگفت شد. عمه آن جناب به وی عرض كرد: می بینم كه به وی نگری؟ حضرتش كه درود و توجه خدا بدو باد فرمود: انی ما نظرت الیها الا متعجبا، اما ان المولود الكریم علی الله جل و علا یكون منها: من به وی نظر نكردم مگر از روی شگفتی و اعجاب. از او فرزندی پدید خواهد آمد كه نزد خداوند ارج و قرب بسیار دارد. سپس حكیمه را گفت كه از پدرش اباالحسن علیه السلام اجازه نرجس را برای حضرتش بگیرد. همچنین شیخ صدوق در اكمال الدین به سند خود از مطهری، از حكیمه دختر امام محمد جواد علیه السلام نقل می كند كه گفت: نزد من جاریه ای بود به نام نرجس فرزند برادرم (یعنی امام حسن عسكری) او را مشاهده نمود و به وی خیره گشت. گفتم: مولایم اگر به او تمایلی دارید، وی را به خدمت شما بفرستم. فرمود:



[ صفحه 38]



لا یا عمه لكن اتعجب منها، سیخرج منها ولد كریم علی الله عزوجل الذی یملا الله به الارض عدلا و قسطا كما ملئت جورا و ظلما: نه عمه، این نگاه از روی شگفتی بود. بزودی از او فرزندی به دنیا می آید كه نزد خدای صاحب عزت و جلال بس گران مایه است. خداوند به او زمین را آكنده از عدل و داد می سازد همان گونه كه از ستم و بیداد پر شده باشد. گفتم: او را نزد شما بفرستم؟ فرمود: از پدرم اجازه بگیر. به این منظور به منزل ابی الحسن علیه السلام رفتم. قبل از آنكه لب به تكلم بگشایم، امام فرمود: یا حكیمه ابعثی بنرجس الی ابنی ابی محمد. حكیمه، نرجس را نزد فرزندم ابومحمد بفرست. گفتم: مولایم، من به همین منظور خدمت شما آمدم. فرمود: ای مباركه ان الله تبارك و تعالی احب ان یشركك فی الاخر. ای مباركه و صاحب بركت، خدای تبارك و تعالی دوست دارد كه تو در این اجر بهره مند باشی. پس برگشتم و نرجس آن معدن عفاف را آراستم و به نزد ابومحمد علیه السلام فرستادم. زمان گذشت، تا اینكه حضرت هادی در گذشت و فرزندش ابومحمد منصب امامت را عهده دار گردید. من پیوسته همانند زمان پدرش به خدمت آن امام مطهر می رسیدم.



[ صفحه 39]



روزی نزد نرجس رفتم. او در حالی كه می خواست كفشهایم را در آورد، گفت: ای بانوی بزرگ من، اجازه دهید كفشهایتان را در آورم. من گفتم: تو بانو و صاحب من هستی، تو را نرسد كه خدمت من كنی و كفش را از پایم در آوری. بلكه این من هستم كه باید به دیده منت خدمت گزار تو باشم. چون امام حسن عسكری علیه السلام این سخن را بشنید، به من فرمود: جزاك الله خیرا یا عمه: ای عمه، خدا به تو جزای خیر دهد. و تا غروب آفتاب در خدمت وی بودم. پس به كنیز خود گفتم كه جامه هایم را بیاورد تا بروم. حضرت فرمود: یا عمتاه بیتی اللیله عندنا فانه سیولد اللیله المولود الكریم علی الله عزوجل الذی یحیی الله به الارض بعد موتها: عمه جان، امشب را نزد ما بمان كه در این شب مولودی پا به عرصه گیتی می نهد كه نزد خداوند صاحب عزت و جلال، ارج و قدر بسیار دارد، او كسی است كه خداوند بوسیله اش زمین را بعد از مردنش، زنده می سازد. پرسیدم: مادرش كیست؟



[ صفحه 40]



فرمود: نرجس. عرض كردم: فدایت شوم، به خدا سوگند كه من اثری از بارداری در وی نمی بینم، فرمود: هو ما اقول لك: امر همانست كه به تو می گویم. نزد نرجس رفتم. پس از اینكه سلام نمودم و نشستم، جلو آمد كه كفش از پایم در آورد و گفت: بانوی من، امشب در چه حالی هستید؟ گفتم: نه، بلكه تو بانوی من هستی و خاتون ما می باشی. او كلام مرا انكار نمود و گفت: جریان چیست عمه جان؟ گفتم: دخترم، خداوند امشب پسری به تو خواهد داد كه در دنیا و آخرت آقا و بزرگ می باشد. با گفتن این سخن، او شرمزده گشت. سپس حضرت امام حسن عسكری علیه السلام به من فرمود: اذا كان وقت الفجر یظهر لك بها الحبل لان مثلها مثل ام موسی لم یظهر بها الحبل و لم یعلم بها احد الی وقت ولاتها لان فرعون كان یشق بطون الحبالی فی طلب موسی و هذا نظیر موسی: در طلیعه فجر، آثار جنین برای تو ظاهر خواهد شد. مثل او همچون مادر موسی است كه تا هنگام ولادت اثر جنین بروی ظاهر نشد، و احدی بر حال او مطلع نگردید. این بدان خاطر بود كه فرعون



[ صفحه 41]



شكم زنان حامله را می شكافت تا به موسی علیه السلام دست یابد. این فرزند هم شبیه موسی است. حكیمه گوید: چون از نماز عشا فراغت یافتم، افطار نمودم و در بستر آرمیدم در دل شب برای نماز بپا خاستم. نماز را به پایان رسانیدم. نرجس هنوز در خواب بود و اثری در وی مشاهده نمی شد. بعد آن به تعقیبات نماز پرداختم. نرجس بیدار شد، نماز خواند و سپس خوابید. بر من شك و تردید عارض شد. ابومحمد علیه السلام از حجره خود صدا زد: لا تعجلی یا عمه فان الامر قد قرب: عجله مكن ای عمه، امر به تحقیق نزدیك است. من شروع كردم به خواندن سوره سجده و یس. در این هنگام ناگاه او هراسان از خواب پرید. من به سوی او جستم و نام خدا را بر وی بردم و گفتم: آیا چیزی حس می كنی؟ گفت: آری گفتم: جان و دلت را آرام دار. سپس میان من و او جدائی افتاد. من توسط هشدار مولایم به خود آمدم. پارچه را از - روی - حضرتش كنار زدم. دیدم نوزادی سر به زمین سائیده و به سجده رفته است. او را به سینه چسبانیدم. مشاهده كردم كه پاك و پاكیزه است. ابومحمد مرا صدا نمود كه ای عمه، فرزندم را بیاور. او را به نزدش بردم. دستش را زیر دو ران و پشتش گذاشت و دو پایش را بر سینه خود جا داد و زبانش را در دهان او نهاد و دو دستش را بر دو چشم و دو گوش و مفاصل او مالید، سپس فرمود: تكلم یا بنی: پسر جانم سخن بگو.



[ صفحه 42]



نوزاد لب به تكلم گشود: اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شریك له و اشهد ان محمدا رسول الله صلی الله علیه و آله ثم صلی علی امیر المومنین و علی الائمه الی ان وقف علی ابیه ثم احجم: شهادت می دهم كه شیدا كننده ای جز آنكه همه در او شیدایند وجود ندارد و شهادت می دهم كه محمد فرستاده خداست. سپس بر امیر المومنین و دیگر ائمه صلوات فرستاد تا اینكه به پدرش رسید. بعد از آن لب از كلام فرو بست. چون صبح نمودم، برای عرض سلام خدمت حضرت عسكری رسیدم، اما سیدم را ندیدم. گفتم: فدایت شوم، سیدم چه شد؟ فرمود: استودعناه الذی استودعته ام موسی: او را به آن كس سپردیم كه مادر موسی فرزندش را به او سپرد. روز هفتم كه فرا رسید، خدمت امام رفتم. فرمود كه فرزند را بیاور. مجددا همان كار را در مورد وی انجام داد و سپس زبان خود را داخل دهانش نمود گوئی شیر یا عسل به وی می دهد. بعد از آن فرمود: تكلم یا بنی: فرزندم سخن بگو. نوزاد شروع به گفتن شهادتین و صلوات بر ائمه تا پدر امجدش نمود. بعد از آن این آیه را تلاوت فرمود: و نرید ان نمن علی الذین استضعفوا فی الارض و نجعلهم ائمه و نجعلهم الوارثین و تمكن لهم فی الارض و تری فرعون و هامان و جنودهما منهم ما كانوا یحذرون.



[ صفحه 43]



همچنین شیخ صدوق در كمال الدین روایت نموده كه به میمنت این میلاد خجسته، امام حسن عسكری امر فرمود كه ده هزار رطل نان و ده هزار رطل گوشت میان شیعیان و مستمندان تقسیم نمایند، و همچنین گوسفندی را عقیقه نمود.



[ صفحه 46]